زنبورک روی گلی وسط باغ نشست.
به آسمان پر ستاره نگاه کرد و گفت:
« خدایا! توی دنیای به این بزرگی، من خیلی کوچکم، میدانم.»
بعد دستهای ریزهمیزهاش را بالا برد
و گفت:« ولی خیلی دوست دارم یک کار بزرگ بکنم.
یک کار مهم و قشنگ که از ته دل خوشحال باشم و بگویم من این کار را کردم.»