تا وقتی زندهام، هرگز شبی را که برادرم دنیا آمد فراموش نمیکنم. چون آن شب لحظهای هم نخوابیدم. تازه چشمم گرم شده بود که صدای بابا را شنیدم. داشت تلفنی صحبت میکرد. اتاق خواب من خیلی کوچک است، طوری که میتوانم بدون اینکه از تخت پایین بروم، دستم را دراز و در را باز کنم. آن شب، همین کار را کردم و شنیدم بابا میگوید: «درسته. دومین خونه، دست چپ، بعد از مغازهها، لطفاً عجله کنید!» صدایش آنقدر نگران بود که فوری شستم خبردار شد به آمبولانس زنگ زده و فهمیدم کارم در آمده است! البته در واقع، کارِ مامان در آمده بود، اما از جهتی کارِ من هم بود! چون قرار بود مامان که به بیمارستان میرود، من به خانه و زندگی برسم. از قبل همه چیز را در ذهنم تمرین کرده بودم. بنابراین، با خونسردی از تخت پایین آمدم، لباس خانهام را پوشیدم و کورمال کورمال دنبال عینکم گشتم. بعد، آهسته بیرون رفتم و از راهرو گذشتم تا به اتاق خواب مامان و بابا برسم. اصلاً ندویدم. با ملایمت گفتم: «مامان، فقط آروم باش. همه چیز مرتبه!» گمانم زیادی ملایم گفتم، چون هیچ کس توجه نکرد! مامان صورتش را در هم کشیده بود و بابا هم که یک پایش در پاچهی شلوارش و یک پایش بیرون بود کاملاً بیحرکت ایستاده بود او را نگاه میکرد. حالت بابا خیلی مضحک بود!
فرمت محتوا | epub |
حجم | 1.۱۶ مگابایت |
تعداد صفحات | 216 صفحه |
زمان تقریبی مطالعه | ۰۷:۱۲:۰۰ |
نویسنده | الیزابت لرد |
مترجم |