«سلطان دلیر» روایتی است از زندگی پادشاهی که به قول قصه دیگر هیچ کشور و قلمرویی در پیرامون خود برای فتح نمیبیند و به عبارت دیگر بهانهای برای جنگیدن و خونریزی در میان انسانها پیدا نمیکند. او در چنین موضعی از قدرت ناگهان احساس میکند که خود و تمامی مردمان سرزمینش به شکلی عجیب قادر به داشتن حس رضایتمندی و شادی نیستند و روحی خاکستری شکل بر سرزمینش سایه انداخته است. در چنین موقعیتی است که سلطان به واسطه یک دختربچه که میتوان آن را نمادی از اندیشه حاکم بر فلسفه ژاپنی دانست، با مفهومی تازه مواجه میشود. او صاحب کیسهای بذر میشود و تمام زمستان پیش روی خود را با کار به روی زمین زیر پای خود و مهیا کردنش برای رویش بذرها میگذراند و در بهار، وقتی تمامی بذرها به بار مینشیند و او زیبایی و سبزی آن را به چشم میبیند، متوجه میشود که راز سرزندگی و دور شدن از روح خاکستری سرزمینش نه تلاش برای زمین و سرزمین که تلاش روی سرزمین و خاک است. به عبارت دیگر پادشاه زمین وجود خود را شخم زده و بذر زیباییشناسی را در درون خود کاشته است و پس از تلاش بسیار برای رویاندنشان، در بهاری که این بذرها به ثمر نشسته است، او تصویری تازه و بدیع از خود و جهان پیرامونش و نیز از زندگی و زیست به دست آورده است. او متوجه شده است که پیروزی واقعی کار به روی خود و مبدل ساختن خود به موجودی است که بتواند به راز زیبایی و حقیقت زیست در پیرامون خود پی ببرد و از چنین منظری است که او میتواند به خوشبختی حقیقی دست پیدا کند.