نخستین خاطرات من از کودکی، خاطراتِ درهم برهمی از مزرعه، اسطبلهای تاریک و نمور و موشهایی است که در امتداد تیرهای چوبی بالای سرم جست و خیز میکردند. اما روز حراج اسب را خیلی خوب بهخاطر دارم و وحشت آن روز را تا آخر عمر فراموش نمیکنم!
آنموقع هنوز شش ماهم نشده بود. اسبِ لنگدراز لقلقویی بودم که هرگز بیشتر از چند متر از مادرم دور نشده بودم. مادرم اسب بینظیری برای کار در مزرعه بود که حالا پا به سن گذاشته بود. با وجود این، هنوز توان و بنیهی اسبهای نظامی ایرلندی از سینه و رانهایش کاملاً پیدا بود.
در عرض چند دقیقه مادرم فروخته شد و پیش از آنکه بتوانم دنبالش از دروازه بگذرم، بهسرعت از جایگ اه فروش دورش کردند. ولی فروختن من، به هر علتی، دشوارتر بود!