کلید را توی قفلِ کتابی کرکره میچرخانم. چند نفر پشتسرم منتظر ایستادهاند مغازه باز شود. کرکره را بالا میدهم و میروم تو. آدمها یکییکی وارد میشوند. روی صندلی چرخدار پشت پیشخان مینشینم و مشتریها را میشمارم. همه به قفسههای کتاب نگاه میکنند و هیچکس از مغازه بیرون نمیرود. بیست و هشتمین نفر که میآید، مغازه پُر میشود. اما بیست و نه و سی با فشار خودشان را جا میکنند. سی و یک از بیرون داد میزند «اون وسط جا هست. یهکم برید جلوتر.» چند نفر میروند روی پیشخان. سی و یک جمعیت را هل میدهد و بهزور جایی برای خودش باز میکند. یک نفر از ته مغازه داد میزند «آقای کتابفروش، درو ببند، دیگه جا نیست.» نگران میشوم. میخواهم بروم در را ببندم، اما فشار جمعیت نمیگذارد و از روی صندلی میافتم. هیچکس حواسش به من نیست و باسن مشتری شمارهی هجده را میبینم که عقبعقب فرود میآید روی صورتم...