اینجا دادسراست. من و طیبه، دوتاییمان حاجآقا را کلافه کردهایم. میگوییم ما میخواهیم از هم جدا بشویم، بیبروبرگرد. قبلاً هم یک بار پیش او آمدهایم ولی ما را برگردانده است تا کمی فکر کنیم، بلکه از خر شیطان پایین بیاییم. تصمیم من و طیبه جدیتر از این حرفهاست. ما به این نتیجه رسیدهایم که به درد هم نمیخوریم. بارها به این نتیجه رسیدهایم. حتی یک وقتی شده که روزی دو بار به این نتیجه رسیدهایم و به همدیگر گفتهایم. شانس با ما بوده که تا حالا بچه درست نکردهایم والا این جوری نمیتوانستیم با فراغ خاطر تصمیممان را عملی کنیم. حالا که تصمیممان را گرفتهایم بهتر است تا آخرش برویم.
حاجآقا تسبیحش را توی دستش میگرداند. میگوید: «پس لااقل دیگه با این پیشنهاد من مخالفت نکنین.»
میپرسیم: «کدوم پیشنهاد؟»
میگوید: «یک بار، فقط یک بار هر دوتاتون برین پیش مشاور. شما چه میدونین؟ شاید گیرِ کار یه جای دیگهست.»
طیبه چادرش را جلوی دهانش میگیرد و نگاهش را پایین میاندازد و محکم میگوید: «حاجآقا! من ایشونو دوست ندارم. خواهش میکنم طفره نرین و کارو یک سره کنین.»
من هم چیزی باید بگویم و صدالبته میگویم: «این جوری فقط وقت ما تلف میشه. هیچ فایده دیگهای نداره.»
حاجآقا سرش را تکان میدهد و میگوید: «لاالهالاالله.»...