در یک روز گرم و زیبای تابستانی، در روستای زیبا و خوش آب و هوا، در خانه موش کوچولو کوبیده شد. وقتی موش کوچولو، در را باز کرد، پسر خالهاش، موش موشک را دید. موش موشک، از شهر برای دیدن او آمده بود. موش کوچولو، از دیدن پسرخالهاش، خیلی ذوق زده و خوشحال بود.
موش کوچولو با خوشحالی موش موشک را بغل کرد و او را داخل خانهاش برد تا از او پذیرایی از مهمانش مقداری نان و پنیر و لوبیا که در خانه داشت آماده کرد.