شخصیت من بهشکل امروزیاش در دوازدهسالگیام در یک روز سرد ابری، در زمستان سال ۱۹۷۵ شکل گرفت. آنلحظه را دقیقاً بهیاد دارم که پشت چینهی مخروبهای چمباتمه زده و بهداخل کوچهی کنار نهر یخزده نگاه میکردم. سالیان سال از آن زمان میگذرد؛ اما زندگی به من آموخت که آنچه دربارهی گذشته و اینکه چهطور میتوانی دفنش کنی میگویند، دروغی بیش نیست. از اینرو این را میگویم که گذشته به هر قیمت، پنجهکشان راهش را بهسویت باز میکند. حال که به عقب مینگرم، درمییابم که تمام بیست و شش سال گذشته را به دیدزدن آن کوچهی متروک سپری کردهام.
در یکی از روزهای تابستان گذشته، دوستم، رحیمخان از پاکستان با من تماس گرفت. از من خواست به ملاقاتش بروم. همانطور که گوشیبهدست در آشپزخانه ایستاده بودم، خوب میدانستم که این فقط رحیمخان نیست که در آنسوی خط حرف میزند؛ این گذشتهی آکنده از گناهان کفارهندادهام بود که از آنسوی خط با من حرف میزد. پساز آنکه گوشی را گذاشتم، برای قدمزدن، کنار ساحل دریاچهی اسپرکلز واقع در حاشیهی شمالیِ گلدنگیت پارک رفتم. آفتاب اوایل بعدازظهر، روی سطح آب دریاچه که دهها قایق مینیاتوری برروی آن شناور بود و با نسیمی زندهدل پیش رانده میشدند، نور میپاشید.