من نه دوستی دارم، نه جایی برای پنهان شدن و نه چیزی که به آن پناه ببرم. اما دقیقاً میدانم دارم به کجا میروم به رودخانه. سالها پیش، وقتی من یکی از اعضای خانوادهام بودم، ما هر تعطیلات تابستان با اتومبیل به رودخانهی راشین در گورنویل میرفتیم. بهترین اوقات زندگی من روزهایی بود که در ساحل جانسن، شنا یاد میگرفتم، از سرسرههای بلند سر میخوردم، هنگام غروب در ساحل دوچرخهسواری میکردم و روی تنهی درخت کهنهای که نزدیک کلبهی ما بود، با برادرانم بازی میکردم. به یاد آوردن بوی درختهای ماموت غولپیکر و زیبایی رودخانهی سبز، لبخند بر لبهایم مینشاند.
درست نمیدانم گورنویل کجاست اما میدانم در شمال پل گولدن گیت قرار دارد. مطمئنم چند روز طول میکشد تا به آنجا برسم، اما برایم مهم نیست. وقتی به آنجا برسم میتوانم با دزدیدن نان فرانسوی و سالامی از سوپرمارکت محل زنده بمانم، به صدای اتومبیلهایی گوش کنم که از پل آهنی قدیمی و همیشه سبز پارکر که به شهر میرسد میگذرند و در ساحل جانسن بخوابم. گورنویل تنها جایی در زندگی من بود که در آن احساس امنیت کرده بودم. از وقتی به کودکستان میرفتم میدانستم میخواهم در این محل زندگی کنم. اولینبار که به آنجا رفتم، فهمیدم برای بقیهی عمرم در گورنویل زندگی خواهم کرد...