چند دقیقهای میشد که گوشهامان به ما میگفت فرود میآییم. ناگهان ابرها را بالای سرمان میدیدیم و هواپیما لرز گرفته بود، انگار به جریان هوای ناپایدار بیاعتماد بود، جریانی که ناگهان هواپیما را پایین میبرد، باز بلندش میکرد، فشارِ هوا را از یکی از بالهاش میگرفت و ب عد به ریتمِ امواجِ نامرئی حوالهاش میداد. رشتهکوهی به رنگ سبز لجنی، کدر از باران، سمتِ راست پیدا شد. شهر پشتِ این رشتهکوه، زیر نور آفتاب گسترده بود. موش بر صندلی پشتسرم درازکش خوابیده بود و خبرنگاری که کناردستم نشسته بود به لحنی آمیخته به تحقیر و علاقه از پایتختِ آشفته، طرحِ بینظم و معماری بدونِ سبکِ شهر میگفت که نخستین خیابانهاش کمکم زیر پامان دیده میشد...