سیاوش را دست و پا بسته میآوردند. افراسیاب پادشاه توران زمین سوار بر اسب چنان تخته سنگی عظیم، چهره در کلاهخود پنهان کرده نگاه میکرد. موهای بلند سیاوش در باد و غبار تاب میخورد. از پای لبش با ضربهای که گُروی، مرد سپاهی بر صورت او زد باریکهای خون جاری بود. او را به پای کاخ سیاوشگرد میبردند.
ابرهای خشمگین در آسمان سر برهم کوبیدند. آسمان بیخورشید بود و مردم سیاوشگرد زار زار میگریستند و به دنبال خورشید در هر سوی آسمان میگشتند. سیاوش سینه سپر کرده به نقش و نگارهایی خیره بود که بر ستونهای کاخ بود.
از زمین خشک و سخت گرد و غبار برمیخاست.گرسیوز برادر افراسیاب دست بر دستهی شمشیر گذاشته، دندان بر هم میسایید و با کینهای که همهی خارهای بیابان به گلهای سرخ دارند به سیاوش چشم دوخته بود و لبخند حیله گرانه مانند خرچنگی در گوشهی لبانش میجنبید.
گُروی دست به میان موهای سیاوش برده، آنها را چنگ زد و به دور دستش تاب داد و کشید. زنان سیاوشگرد فریاد کشیدند. گروی سوار بر اسب بود و سیاوش پیاده اسب شیهه میکشید و سم بر زمین میکوبید و سیاوش به دنبال گروی کشیده میشد. سپهسالار سپاه افراسیاب در گوش او گفت: «خورشید در آسمان نیست، این نشانی شوم است!»