کارت پستال در کنار چند دعوتنامهﻯ معمولی قرار گرفته بود. دسی لارسون با صدای بلند غرولندی کرد و همهﻯ دعوتنامهﻫﺎ را به داخل سطل کاغذهای باطله انداخت. اگر مردم در عوض بازی و سرگرمی در جشن ها و تلاش برای سرشکسته کردن دیگران توجه بیشتری به کار خود نشان ﻣﻲدادند، شاید آن روزنامه هم ﻣﻲتوانست آیندهﺍی داشته باشد!
او خیال داشت از شر آن کارت پستال هم به همان شیوه خلاص شود که به دلیل نا معلومی به جای انداختن آن در سطل، آن را در دست گرفت. چه کسی آن را فرستاده بود؟
به آن خیره شد. عکس روی کارت پستال، چشم اندازی بود از اشتورتورگت. میدان اصلی در بخش قدیمی استکهلم. خورشید در آسمان آبی ﻣﻲدرخشید و مردم روی نیمکتﻫﺎ نشسته بودند و بستنی ﻣﻲخوردند. در چشمهﻯ میان میدان فوارهﺍی به نرمی آواز ﻣﻲخواند و محیط پیرامون خود را شاد و سرخوش ﻣﻲکرد. دو اتومبیل در مقابل ورودی ساختمان بورس ایستاده بودند. دسی کارت را در دست چرخاند:
بودن یا نبودن... در استکهلم
پرسش این است...
با شما در تماس خواهیم بود