فکر کنم قبول داشته باشی که با تمام این چیزها؛ انگار زیر آوار بودم. صدای خانم کوپر را که از سنگ و صخره و جزر و مد میگفت، انگار از جایی دور و در خواب میشنیدم. کمی بعد، بگویینگویی خوابم برد و خواب دیدم که در ساحلی ماسهای و زیر یک صخره دراز کشیدهام. ولی یکی سیخونکی وحشیانه به پهلویم زد و مرا از خواب پراند و به کلاس برگشتم.
به ایزی زل زدم و آهسته گفتم:
ـ برای چی می زنی؟
جواب نداد. در عوض، با سرش به جلوی کلاس اشاره کرد. خانم کوپر با اخم به من زل زده بود و از حالت لبولوچهاش میشد فهمید که میخواهد بگوید: ـ پس اینطور؟ باشد!
آب دهانم که کمی بیرون آمده بود، با دستم پاک کردم و نومیدانه نگاهی به دور کلاس انداختم.
چند نفر برگشتند و با همدردی نگاهم کردند. ولی بیشتر بچهها رویشان را برگرداندند. چون بقیهی ماجرا را میدانستند.
بهزحمت گفتم:
ـ من... من... ببخشید. خانم. خوب نفهمیدم. میشود لطفاً تکرار کنید؟
خانم کوپر بیشتر از قبل لبهایش را رویهم فشار داد و طوری که عملاً لبهایش محو شد، گفت:
ـ بعد کلاس بیا پیش من.
و دستهایش را به هم زد، سریع از من رو برگرداند و بهطرف هیتر بری برگشت که در ردیف جلو نشسته بود.