شب. کاترین روی صندلی مینشیند. خسته و پریشان است، آشفته و نامرتب لباس پوشیده و چشمانش بسته است. رابرت، پدرش پشت سر او ایستاده است. چهرهی پریشان و چروک خوردهی استاد دانشگاهی پا به سن گذاشته را دارد. کاترین نمیداند پدرش آنجاست. بعد از چند لحظه:
رابرت: نمیتونی بخوابی؟
کاترین: خدایا، من رو ترسوندی.
رابرت: ببخشید.
کاترین: اینجا چیکار میکنی؟