آنگاه به درون بیا و بیاب مرا از گهوارۀ اهریمن صدای خنده میآید؛ و زمین، رختِ سیاهِ قیام بهخود میپوشد. آنان که میایستند، خواهند خفت؛ بهدست آنان که خفته بودند و ایستادند...
پایان، با سیلِ دندان همآغاز خواهد بود؛ و خواهد شست ریگهای اختیار را.
میجَوَد ریشهی تقدیر را، آنگاه که دریای سیاه خون، طغیان خواهد کرد.
هیچکس را مفّری ایمن نخواهد بود.
آری، نوبت شّر و تاریکی است. چو خورشید چنین در خون هبوط میکند. این فاجعه ایست از عریانی تیغ و دندان.
لنگر شب به فردایی خیسِ خون خواهد نشست.
هیچ کس را مفّری ایمن نخواهد بود.