مریضی پدر همه چیز را به هم ریخته بود. مادر میگفت که پدر بعد از تعطیل شدن مدرسه، در اواخر ژوئن و کمی قبل از اینکه برای معاینه پیش دکتر برود، بیمار بوده است. دکتر پدر را وادار کرده بود تا برای انجام پارهای آزمایشها، بلافاصله به بیمارستان برود و این درست زمانی بود که آنها خود را آماده رفتن به خانه ییلاقی کرده بودند. مادر به او و سارا گفته بود که پدر باید جراحی شود، بنابراین او باید با خیالی آسوده پیش پدر باشد تا بتواند با تمام توان او را یاری کند که هرچه زودتر بهبود یابد. از این رو قرار شد عمه مارجری آنها را به دریاچه ببرد.
مادر میگفت: «نهایت لطف مارجریه که این کار رو انجام میده وگرنه شما دوتا مجبور بودید در شهر بمونید و اونجا بدون اینکه کاری برای انجام داشته باشید، از گرمای طاقتفرسا هلاک شوید.»
همه دوستان آنها از شهر خارج شده بودند. هنوز تابستان از راه نرسیده گرما در ریورساید بیداد میکرد؛ بنابراین، او و سارا از اینکه شهر را ترک میکردند، خوشحال بودند. روز بعد از رفتن آنها، پدر زیر تیغ جراحی قرار گرفت، امّا جرمی بهطور قطع نمیدانست چه اتفاقی افتاده است.