اگر حالا به تو تلفن کنم، آنجا دو و نیم صبح باید باشد؛ شاید از خواب بیدارت کنم. اگر تلفن کنم، شاید صاف سرِ چیزهایی بروم که شش سال قبل پیش آمد. چون امشب همین چیزها فکرم را مشغول کرده، انگار که هیچ زمانی سپری نشده، انگار که درخشش مهتاب با جادوی بیامانش امشب را انتخاب کرده تا برم گرداند به آخرین چیز واقعی که برام اتفاق افتاد. در این تماس با تو از آن سوی آتلانتیک، شاید برگردم به روزهای خاکسپاری مادرم. شاید آن روزها را موبهمو مرور کنم انگار که میترسم فراموششان کنم. مثلاً، میتوانم یادت بیندازم که تو در مراسم خاکسپاری کت و شلوار و کراوات پوشیده بودی. یادم میآید وقتی دربارهی مادرم حرف میزدم میتوانستم از محراب ببینمت، ایستاده بودی آن طرفِ سالن، دستِ راست. یادم میآید تو یا یکی دیگر گفت از دوبلین باید تاکسی بگیری چون قطار یا اتوبوس را از دست میدهی. میدانم میان جمعیت دنبالت میگشتم و نمیتوانستم ببینمت، نه وقتی ماشین نعشکش بعد از عشای ربانی از راه رسید تا تابوت مادرم را به قبرستان ببرد، نه وقتی همهمان پشت سر تابوت قدم برمیداشتیم. به هتل که رسیدی مادرم زیر خاک بود و تو ماندی تا با من و خواهرم، شیناد غذا بخوری. شوهرش، جیم، شاید همان دور و بر بود، همینطور برادرم، کَتَل، اما یادم نمیآید غذا که تمام شد و جمعیت رفت، آنها چهکار کردند. میدانم کمی مانده به آخرِ غذا یکی از دوستان مادرم، که حواسش به همهچیز بود، طرف ما آمد، نگاهت کرد و زیر لب به من گفت خوب است که دوستت هم آمده. کلمهی «دوست» را با تأکیدی دلپذیر و طعنهآمیز گفت.