«شهر، شهر فرنگه، خوب تماشاکن سیاحت داره. از همهرنگه. شهر، شهر فرنگه. تو دنیا هزار شهر فرنگه. شهرهارو ببین با گنبد و منار. شهرها رو ببین با برج زنگدار.
شهرها رو ببین با مردم موطلا. شهرها رو ببین با مردم چشم سیاه. که همه یهجور میخندن و همه آسون دل میبندن. توی همه شهرها هنوز هم آفتاب هست، هم بارون، هم باد آسمون. آبیه همه جا، اما آسمون اون وقتا آبیتر بود. روی بومها همیشه کفتر بود. حیاطا باغ بودن، آدما سردماغ بودن. بچهها چاق بودن، جوونا قلچماق بودن. دخترا باحیا بودن، مردما باصفا بودن، حوض پرآبی بود. مرد میرآبی بود. شبا مهتابی بود، روزا آفتابی بود. حالی بود، حالی بود. نونی بود، آبی بود. چیبگم؟ نون گندم مال مردم اگه بود، نمیرفت از گلو پایین به خدا. اگر مشکلی هم بود، آجیل مشکلگشا حلش میکرد. بچهها بازی میکردند تو کوچه، جوم جومک برگ خزون، حمومک مورچهداره، بازی مرد خدا و...»