*آسمان خالی از ابر میشود و میتوانم ستارههای کوچولو را ببینم. کمکم میآیند و بعد از مدتی، آن تکهی آسمانِ بالای سرم پُر میشود از آنها، انگار کسی روی آسمان آرد پاشیده باشد و حالا بخواهد خمیر را بپیچد. تمام شب، ستارهها را نگاه میکنم. کار دیگری در این قبر ندارم. یک چیزهایی توی ستارهها میبینم ـ اسب، کلنگ، قاشق. گاهی هم برای مدتی سرم را برمیگردانم و میبینم که کمی حرکت کردهاند. کمی که میگذرد اسب در لبهی آسمان غیبش میزند، قاشق هم همینطور. یکدفعه ستارهای با سرعت برقآسا، از اینطرف آسمان میرود آنطرف. نمیدانم کجا!