چاق و چلّه نبودیم. حتی یکجورهایی ریقو هم به حساب میآمدیم. من و بهروز به اضافه مامان و بابایمان سرجمع صد و پنجاه کیلو هم نمیشدیم. بهروز تا دوازدهسالگی بیست کیلو بود. من ده دوازده کیلو بیشتر. مامانبزرگ رویمان اسم گذاشته بود. چپ میرفت و راست میآمد بهمان تشر میزد: «شماها آدم نیستید که، جزو خانواده عنکبوتیانید.»
مامانبزرگ چاق و تپل بود و پیرهنهای گلدرشت میپوشید و موهایش را مثل هایده کوتاه میکرد. داشت میرفت نهضت سوادآموزی و دیپلم آرایشگریاش را قاب کرده بود زده بود سر دیوار. همقد بودیم. همقد که نه، همدرس. من سوم دبستان بودم و مامانبزرگ سوم نهضت درس میخواند. هی من را مینشاند ور دلش و هی میگفت ازش درس بپرسم. از کل علوم سوم دبستان فقط یک جمله بلد بود: «مولکولهایش به هم چسبیده.» ازش میپرسیدم آب در چند درجه میجوشد، میگفت: «وقتی مولکولهایش به هم بچسبد.» میگفتم آتشفشان چهجوری ساخته میشود، میگفت: «چون مولکولهایش به هم میچسبد، فوران میکند.» میپرسیدم منظومه شمسی چند تا سیاره دارد، میگفت: «مولکولهایش به هم میچسبند و سیاره درست میشود.» من، با همه خریت نُهسالگیام، فهمیده بودم نباید بزنم توی پَر پیرزن شصتساله. با همین وضع بغرنج و چهار تا مولکول نصفه و نیمه، بلند میشد میرفت مدرسه، چهارده پانزده میگرفت و برمیگشت خانه.