مرغهای دریایی اوج گرفتهاند. در انتظار شکارند. چند لحظه پیش یکیشان روی دریا شیرجه رفت و به آسمان که پرکشید توی دهانش ماهی بود.
شهرک خالی است. از هفته پیش که مسافرها رفتهاند دیگر کسی نیامده است. تک و توک مردهایی برای اجاره ویلا میآیند. امیدی به سرایدار سپرده همه را دست به سر کند: «ویلا اجارهای نداریم، فقط فروشی. آن هم به خانواده.»
آسمان صاف و آبی است و دمای هوا پایین آمده. هر روز در خنکای صبح، بعد از شنا راه ساحل را پیش میگیرم و قدم میزنم. بیداری در نخستین ساعات روز برایم عادت شده است. در واقع به برنامه روزانه مشخصی عادت دارم که با سماجت هر چه بیشتر تکرارش میکنم. زودتر از همه در محل کارم هستم. درِ اتاقم را باز میکنم. هوای دم کرده و محبوس خودش را بیرون میکشد. پنجرهها را باز میکنم، کتم را در کمد آویزان میکنم و پشت میزم که خطی است بین من و دیگران، مینشینم. بیشتر وقتم بین کارگاه و ملاقاتهای اداری میگذرد و وقتی به دفتر برمیگردم، منشی به اتاقم میآید و بعد از گزارش روزانه کاغذی جلویم میگذارد که یکسری اسم تویش ردیف کرده است، و روزم با آنها تباه میشود. مدتهاست دیگر کسی برای احوالپرسی به من تلفن نمیکند. همه تلفن میکنند تا کاری برایشان انجام بدهم یا سفارششان را به کسی بکنم.
این چند ماه زیاد از خودم کار کشیدهام. طرح شهربازی فکرم را مشغول کرده و شبها وقتی امیدی تلویزیون نگاه میکند یا از خانه بیرون میرود، به سراغم میآید. اگر وضعیت همینطور ادامه پیدا کند ناچار میشوم نزد روانکاوم بروم، روی تنها کاناپه اتاقش دراز بکشم، هر چه از ذهنم میگذرد بگویم و زمان را به هم بریزم. همین حالا یادداشتهایی را میخواندم که بعد از اولین جلسه نوشته بودم. پرسیده بود چرا میخواهم درمان شوم؟