ببین روشنکجان، این کوچهای که الآن آسفالت شده، قبلاً خاکی بود، کوچه پریدخت. این جوب آبی که این وسط ساختن و خشکه، قبلاً نبود، اما یک راهآب باریک بودش که میرفت ته این پارکی که قبلاً خاکی بود و ما توش گُلکوچیک بازی میکردیم.
اون ساختمون شیشهای که میگی شبیه ساختمونهای فضاییه، قبلاً یه خونه آجری بود که توش حوض داشت و چند تا درخت انجیر و خرمالو، درست کر خونه بغلیش، همون آجریه رو میگم، اون خونه رسولایناست، شیشهاییه هم خونه ماست.
قدیما، خیلی سالای پیش توی اون زمین خاکی، بچههای محل وول میخوردن. فوتبال بازی میکردیم، تیلهبازی، هفتسنگ، دخترا لیلی بازی میکردن. اما حالا که پارک شده و این همه وسیله هم توش داره، پرنده هم پر نمیزنه.
اون موقعها عصر که میشد رسول با سنگ میزد به شیشه ما، میپریدیم توی کوچه میرفتیم تو اون زمین خاکی و تا شب که با کتک و داد و دعوا میکشیدنمون تو خونه، بازی میکردیم.
بابای رسول مغازه عطاری داشت، اون مغازهای که اونجاست و کرکرههاش پایینه، همونه.
بزرگتر که شدیم با رسول هفتهای یه بار میرفتیم سینما، یه فیلم میدیدیم و تا یه هفته بعدش هزار بار جای هنرپیشههاش بازی میکردیم. از فیلمای فارسی گرفته تا «وسترن» و هندی و «بروس لی». خلاصه هر چی که بود.
کمکم من شدم عشق فیلم، هفتهای چند بار میرفتم سینما و بعدش میاومدم واسه رسول تعریف میکردم.