کی فکرش را میکرد که او آماده مردن باشد و برای این واقعه فقط منتظر شخص من باشد؟ لعنت ابدی بر من! آخر چرا؟ چرا باید قرعه به نام من بیفتد و من قاتل او شوم؟ خیلیها به او حسودی میکردند، ولی چرا من باید عنوان قاتل پیدا کنم؟ چرا؟ چرا؟ هیچ نمیدانم! فقط میدانم که احتیاجی نبود من طناب را دور گردنش بیندازم؛ همان شب خودش را دار زد تا هم خودش راحت شود هم من، ولی نه! نه! آه! خیلی چیزها هست که نمیشود گفت یا دستکم من نمیدانم چطور بگویم. بعد از سی و دو سال هنوز که هنوز است سوگند میخورم که واژه مناسبی پیدا نکردهام. شما چطور؟ میتوانید کلمهای، جملهای یا روایتی پیدا کنید که بشود این ماجرا را با آن توضیح داد؟