از کلاس آمده بودم بیرون که سیگار بکشم، دیدم دختری در راهروی بلند دانشکده آرام و شمرده میآید. کیفی روی شانهاش آویزان بود و دستش را روی آن گذاشته بود. نزدیک من که رسید کمی ایستاد، تکانی داد به موهای سیاه بلندش که روی شانهاش ریخته بود و رفت توی کلاس.
به سیگار پک میزدم و از پنجره، عمارت تنومند، قدیمی و دود گرفته دانشگاه وین را تماشا میکردم و گاهی هم نگاهی میانداختم به راهروی بلند دانشکده که به دهلیزی میمانست. سیگارم که تمام شد سیگاری دیگر روشن کردم. میخواستم از فرصت استفاده کنم و تا میشود طولش بدهم. وقتی دو مرتبه رفتم تو، درس تمام شده بود و دانشجوها داشتند بلند میشدند. اما آفریچ با آن صورت گرد و گونههای توپر و پفکردهاش هنوز پشت میز نشسته بود و داشت کتابی را که جلویش باز بود میبست.
مرد آرامی بود و تا حدودی شوخطبع. میگفتند زمان جنگ دوم جزو چتربازهای آلمان بوده، اما به قیافهاش نمیآمد. با انگشت اشاره کرد به من. کنار میزش که رسیدم با لحنی کمی تند، اما آرام و شمرده طوری که بفهمم، گفت: «هر وقت دلت خواست میآیی و میروی، اینجا که کافه نیست. اینجا کلاس درس است. باید نظم داشت.» حرف که میزد ابروهایش را بالا میبرد و سه چین موازی هم روی پیشانیش میافتاد.