خانه گلی اتاقکی یک متری بود. فقط بهاندازهای که من و بیبیک برویم داخلش و دراز بکشیم و عروسکهایمان را پهن کنیم. شیراحمد و نورمحمد، برادر دیگر بیبیک، با هم خانه را ساخته بودند و آنقدر خوشحالم کرده بودند که حتی مادربزرگ هم جرئت نداشت اعتراض کند. خانهای که مال من بود و به اندازه من امن بود. مادرم گاهی نق میزد که «بچهام تو این نیموجب جای نمور رماتیسم میگیره، همون بهتر که بره تو انبار گندم بازی کنه.» ولی کسی از پیشنهادش استقبال نمیکرد. چون آخرین باری که روی گندمها خوابیدم، نمکشیده بیدار شدم و همه فهمیدند تمام انبار نجاست شده و گندمش به درد نمیخورد.
همه خودشان را مدیون شیراحمد و نورمحمد میدانستند که جایی برای بازی من ساخته بودند. گلجان هر وقت سرش را داخل خانه گلی میکرد، سر بیبیک داد میکشید: «باورت شده بیبی شدی تمام روز بازی میکنی؟ گمشو بیا بیرون به من کمک کن.»
لباسهای گلجان خیلی زیبا بود، رنگارنگ و قشنگ. با چشمان همیشه سرمهکشیدهاش به من نگاه میکرد و میگفت: «بیبیجان کوچیک، بیبیک از جنس شما نیست.