یکی از همین روزهای معمولی و عادی بود که در مجلس ختم پدر یکی از همکارانم دیدمش. مجلس در یکی از سالنهای هتلی در تهران بود با میزهای گرد که مهمانها دورش نشسته بودند و باهم خوشوبش میکردند.
صدایش را شناختم، صدای بلند زنگدارش را. نفسم به شماره افتاد و قلبم به سینهام کوفت.
سالها پیش بود. میبینمش که کنار پدرم نشسته و پایش را روی پایش انداخته. با حرکات دست از سیاست میگوید و در دو جمله میخواهد مسائل جهان را حل کند. پدرم مانند همیشه سیگاری میان انگشت دارد و ساکت است. گاه جرعهای مینوشد.
ـ بابا تو هم که خفهمون کردی از بس سیگار کشیدی و بالا انداختی. این هم شد زندگی؟
پدرم جوابی نمیدهد. انگشتانش را در موهای سیاه پرپشتش فرومیکند.
ادامه میدهد: «من باید تحرک داشته باشم. دیشب خوب نخوابیدم».
پدرم جرعهای دیگر مینوشد.
ـ حالا میفهمم دلیل بیخوابیم چی بود. یکی اینکه مرسده خانم باز بدخلقی میکنه و قهر ورچسونده، بعدش برای اینکه دیروز سواری نرفتم.