موی کم پشت سیاه رنگی دارد و ابروهایش مثل دو رشته کوه سیاه بالای چشمهایش ایستادهاند. از اینکه به خاطر شکم بر آمدهام جایش را به من داده خوشحال میشوم، اما دیگر برای تشکر کردن دیر شده. پاهایم خسته است و وقتی فکر میکنم سنگینیای که پاهایم تحمل میکند مجازی است، احساس تنفر میکنم. انگار خلأیی در وجودم پیدا میشود و احساس تنهایی آزارم میدهد. فکر میکنم درونم یک بادکنک بزرگ است که بر دیواره آن عکس تمام آدمهای دنیا را چسباندهاند و میترسم خراشی آن را بترکاند و من از ترس تهی شدن جان بدهم.
حسین گفت: «دیگر توی خانه تنها نمیمانی، صبح تا شب با بچه مشغولی تا وقتی من برگردم.»
خندیدم و دستم را روی شکمم گذاشتم.
حسین سرش را جلو آورد: «بگذار صدایش را گوش کنم.» و گوشش را روی شکم من گذاشت.
احساس کردم همه آرزوهایش برآورده شده و دیگر در دنیا آرزویی ندارد. وقتی سرش را بلند کرد، دستش را روی صورتم کشید: «خوشگلتر شدی حتما پسر است.»
خوب یادم هست که از آن روز حرکتهای بچه هم بیشتر شد، انگار او هم بیشتر مشتاق شده بود که هر چه بیشتر خودش را به ما نشان دهد. مردم با عجله این طرف و آن طرف میروند، انگار هر کس کار واجبی دارد که باید انجام دهد و اگر اینطور باشد هیچ کاری برای آنها که بعد به دنیا میآیند نمیماند. روی تخت که خوابیده بودم، در اتاق باز بود و همه میرفتند و میآمدند، اما من عین خیالم نبود، فقط میخواستم یکی باشد و دیگران همه هیچ. فقط میخواستم صدای قلب کسی پوست مرا بشکافد و به گوش همه برسد.