یکی بود، یکی نبود. در زمانهای قدیم پیرمردی بود که خیلی محترم و مسئول بود. او سه پسر داشت. و هر کدام از پسرهایش برای خودشان آدمی شده بودند؛ یکیشان چپ بود، یکیشان راست بود، یکیشان میانهرو. پیرمرد وقتی میخواست بمیرد آن سه پسر را جمع کرد و به دست هر کدام از آنها یک چوب داد و به آنها گفت: این چوبها را بشکنید.
پسر اولی که چپ بود ترکه را گرفت توی دست راستش، بعد با دست چپ آنطرفش را گرفت و آن را شکست. پسر دوم که راست بود چپچپ به پسری که چپ بود نگاه کرد و ترکه را با کمی فشار شکست. پسر سومی اول دو برادرش را بوسید و بعد با اجازه پدرش ترکه را با دست راست و چپش گرفت و آن را شکست.
پدر که آنها را نگاه میکرد برای آنها کف زد.
این کتاب رو سالها قبل به محض چاپ شدن خریدم. عالیه. شرح حال دوران ماست.
به دلیل اینکه نوشته های دیگه ایشون رو با حذف عبارت سید چاپ کردن، در ردیف نوشته های ایشون دیده نمیشه. بهتره فیدیبو اصلاح کنه.
5
همیشه قلمش برنده و گویا بوده! این کتاب توی بازار موحود نیست حتما مطالعه کنید