کارگر افغانی رفت. به سمت آشپزخانه رفتم و به سمت ظرفهای بلور و چینی که به ردیف روی کابینتها و روی اوپن چیده شده بودند. پشت اوپن ایستادم. کف دستهام را گذاشتم پشت بشقابهای چینی و هلشان دادم. بشقابها افتادند روی سرامیکهای آشپزخانه. پژواک صداشان توی سرم پیچید، چه صدایی داشت شکستنشان! تنگ بلور را برداشتم و انداختم به سمت جای خالی یخچال... کاش وقتی سهراب میآمد خانه و اینها را میدید، بودم و نگاهش میکردم؛ وقتی میدید ازش چه کارها یاد گرفته بودم... لیوانهای بلور را به هم نزدیک کردم و دستهام را گذاشتم پشتشان...