دختر پشت میزی نشسته بود و مجله ورق میزد. پیشخدمت ظرفی بستنی جلوی او گذاشت. دختر لبخند زد و گفت: «متشکرم.»
پیشخدمت رفت و دختر با لبخند به گلولههای رنگی بستنی خیره شد. قاشق براق را در گلوله صورتی فرو برد و تا خواست آن را در دهان بگذارد، مرد را دید که لبخند به لب، از پشت میزی نگاهش میکرد. لبخند از لب دختر رفت و خون به صورتش دوید. قاشق را که در دهان میگذاشت، دستش لرزید. مرد خیره به دختر، پیپ میکشید و چهرهاش در پسِ هالهای از دود، محو و پیدا میشد.
دختر سعی کرد حواسش را به مجلهاش جمع کند، اما نتوانست. با عجله قاشقهای پُر از بستنی را به دهان برد و از گوشه چشم، دنبال مرد گشت که در میان مو و ریش و دود سیگار آدمهای دور میزها گم شده بود.