میپرسم: «شماها چه کار میکردید؟»
پریسا میگوید: «ما داشتیم اسم آهنگهایی را که باید رایت کنیم مینوشتیم.»
سارا میگوید: «ناظم رسید بالا سر مونا و گفت: بده ببینم چی میخونی؟»
پریسا میگوید: «... یکهو خانم ناظم عین دیوانهها کتاب را از دست مونا قاپید و گفت: نبینم دیگه کتابهای مبتذل بخوانیها! و یک کتاب درباره فواید حجاب داد به مونا.»
در دنیایی چنین محسوس مرد و زن همراه با فرزندانشان خواسته و ناخواسته ساکن یک خانه باغ شدهاند. و خانه باغ یک باغبان کوچولوی گاه نامحسوس دارد؛ باغبانی که مثل بلور برفِ تازه باریده سفید است و در زمان متوقف شده است.