غروب بود. روی صندلی نشسته بودم و موسیقی گوش میدادم. هر وقت خسته میشدم، درخت کاج را تماشا میکردم یا با رمانهایم فال میگرفتم یا موسیقی گوش میدادم. از دفترهای قدیمیام چیزی باقی نمانده بود. همه سوختند. خاکستر شدند و رفتند در هوا. فرید سوزاندشان. شعرهایم را سوزاند.
دیگر نمیتوانستم شعر بگویم. دیگر نه لطافتی برایم باقی مانده بود و نه ذوقی. زمخت شده بودم. من که روزی اگر نسیم گلی را تکان میداد اشک از گوشه چشمهایم سرازیر میشد حالا کتک خورده بودم و کتک زده بودم. فحش داده بودم و فحش شنیده بودم. دیگر آن قدر خوب نبودم که بتوانم شعرهای خوب بگویم. بدجنس شده بودم. از هر روشی برای آزردن شادمهر استفاده میکردم. از آن دسته مردمی میشدم که وقتی ناخنشان به جایی بند میکند دیگر ول کن نیستند.
هنوز مادر مریض نشده بود و نازنین نیامده بود که بماند. من جیغ میکشیدم. شادمهر داد میزد و فحش میداد و افسون که دختربچه یکی دو سالهای بود گریه میکرد.
تقدیر این لباس را به قامتم دوخته بود.