طاقباز خوابیده بودم. پشتم روی تخت، صورتم رو به طاق. صدای زنگ ساعت قدیمیِ همسایه، که هر روز به لطف دیوارهای جدید و نازک خانه مرا بیدار میکرد، آن روز هم وظیفهاش را بهدرستی انجام داد. چشمانم را باز کردم. قبل از اینکه حرکتی کنم، دیدم سوسکی سیاه و زشت روی سینهام ایستاده و شاخکهای چندشآورش را در هوا تکان میدهد.
با اولین نگاه اولین تصمیم خود را دربارهاش گرفتم. باید او را میکشتم، حتی اگر به قیمت له شدنش بر روی لباسم تمام میشد. تکان نخوردم، چون اصلاً دوست نداشتم او از تکان من به حرکت بیفتد و وارد لباسم شود. با تمام تمرکزی که در خود سراغ داشتم کتابی را که دیشب قبل از خواب خوانده بودم برداشتم. کتاب نوشته یکی از نویسندگان درجهچهار یا پنج خارجی بود که در کشورم حسابی طرفدار داشت و همه کتابهای او را میخواندند. خوانندگان کتابهای او مقصر نبودند. آنها حق دارند. وقتی داستان خوبی نوشته نمیشود، خوبها و خوشقلمان خاموش ماندهاند و بدها و افتضاحنویسها پرکار شدهاند، خوانندگان چارهای ندارند.