پای همگی لخت بود با کفشهایی که به زمین میکشیدند و جورابهای چین خورده. زانوی بیشترشان زخم بود، زخمهای تازه یا کهنه. در سنی بودند که زیاد زمین میخوردند و زانوهایشان بیحفاظ بود. با آن چمدانهایی که بعضیهایشان بزرگتر از آن بودند که بتوانند حملشان کنند و آن قُبُل مَنقَلِشان، عروسکی، ماشینی، کتابی، بیشتر شبیه هَنگ کوتولهها بودند که رژه میرفتند.
آن دو دختر کوچولو قبلاً همدیگر را ندیده بودند، در قطار با هم دوست شدند. شریکی شکلاتی را خوردند و به سیبی گاز زدند. اسمهاشان پنی و پریم رُز بود. پنی لاغر بود و چشم و ابرو مشکی و قد بلند، شاید هم بزرگتر، ولی پریم رُز چاق بود با موهای بور مجعد. ناخنهایش را جویده بود و کت سبز خوش دوختش یقه مخمل داشت. پنی رنگ به رو نداشت با لبهایی که کمی به آبی میزد. هیچ کدامشان نمیدانستند کجا میروند یا سفرشان چقدر طول میکشد. حتی نمیدانستند چرا میروند، چون مادر هیچ کدام نتوانسته بود خطر را برایشان توضیح دهد. چطور میتوانی به بچهات بگویی مجبورم تو را بفرستم خارج شهر چون ممکن است دشمن بمب بیندازد، ولی خودم اینجا میمانم، در میان انواع خطرها، خطر سوختن، زنده به گور شدن، گاز و سر آخر یورش ارتش زرهپوش دشمن؟