مجموعه داستانهای این کتاب روایتی است از اضمحلال یک خانواده در قالب ویرانی یک خانه. «بولدوزرها فردا میآیند. این بار توپشان حسابی پر است. عزمشان را جزم کردهاند. خط و نشان کشیدهاند که ملاحظه هیچ کس را نخواهند کرد. رئیسشان گفته کارها نباید بیش از این معطل بماند. دیروز دو نفر آمده بودند سرکشی ساختمان.» قباد آذرآئین نویسنده اهل جنوب کشورمان که پیش از این مجموعه داستان حضور و پسری آن سوی پل را از او خواندهایم، این بار با ده داستان کوتاه زندگی انسانهایی را روایت میکند که با رنج و کار بیگانه نیستند.
در بخشی از این کتاب میخوانیم:
«چو افتاده بود که موشکها خوردهاند وسطِ پشت برج. از دم صبح هواپیماهای غریبه تو آسمان چرخ میزدند. ضدهواییها میغریدند و آسمان را سوراخ میکردند. وضعیت هر دم قرمز میشد.
بابام و مادرم مثل اسفند رو آتش قرار و آرام نداشتند. خانه عمو محسن و خاله مریم پشت برج بود.
مادرم رو کنده و مو پریشان، یقه جر داده تا روی ناف، اشک به پهنای صورت، پهن شده بود رو زمین و خودش را پاندولوار تکان میداد:
«دیدی... دیدی چه خاکی به سرم شد! دیدی بیخواهر شدم...! دیدار به قیامت خواهر... دیدار به قیامت!».