وقتی کتابهای او را ورق میزد احساس میکرد جملات آگامبن را قبل از آن هم خوانده است. اما یادش نمیآمد کجا؟ شیفته آگامبن شده بود و مدام کتابهایش را میخواند و همیشه هم همان جملات آشنا. آخر آنها را کجا خوانده بود؟ پاسخ این سؤال تا روزی که دوباره مشغول خواندن سرمایه بود یافت نشد.
اما آن روز ــ آن روز قشنگ بارانی که همسرش مشغول آرایش موهای مشتریاش بود ــ وقتی برای سیصد و پنجاه و هشتمین بار در حال خواندن سرمایه بود احساس کرد جملات مارکس را توی کتابهای آگامبن هم خوانده است و دوباره افتاد به جان کتابهای آگامبن. اما هیچ جمله مشابهی در کار نبود. بارها و بارها آگامبن و مارکس را زیر و رو کرد اما به هیچ نتیجهای نرسید. این احساس تشابه مثل سؤال بزرگی توی ذهنش بود تا روزی که در حال خواندن مقالهای از آلن بدیو، ناگهان پاسخ آن را مثل هجوم صاعقهای بر ذهن خویش دریافت.