سالها قبل، وقتی کلاس اول یا دوم دبستان بودم، در مدرسهای قدیمی درس میخواندم، از آن مدرسهها که ساختمانی آجری دارند با سقفهای بلند و پنکههایی بزرگ که از سقف آویزانند.
عموماً، پشت این ساختمانها، در کنار راه فرعی زیرزمین، انباری است که طاق هلالیضربی دارد و خیلی سال قبل، انبار زغال بوده است. تابستانها تا خرخره از زغال پر میشده و زمستانها بخاری کلاسها را روشن نگه میداشته است؛ اما با اختراع و ترویج بخاریهای گازی و نفتی، انبار زغال به سیاهچالی تبدیل شد که وظیفهاش تنبیه بچههای تخس و سرتق بود.
انبار زغال مدرسهی ما دری نردهای داشت و تاریکیاش آنقدر غلیظ بود که هیچوقتِ خدا تهاش را ندیدیم و همیشه گمان میکردیم: «سیاهچال ته ندارد.»
هیچوقت هم به ذهنمان نرسید که خاصیت انبار زغال در و دیوار سیاه است و نور هم که نباشد، تاریکی روی تاریکی میرمبد و به این شکل، سیاهچالی مخوف میشود. کابوس سیاهچال آنچنان در فکر ما نفوذ کرده بود که توی مدرسه به چیزی جز آن نمیاندیشیدیم و این ترس دائمی را با خودمان به خانه میآوردیم و وارد خوابهایمان میکردیم.
مطمئن بودیم تهِ سیاهچال، «غولی» گرسنه نشسته است که از مدیر مدرسه دستور میگیرد و غذایش گوش و بینی و احیاناً پوستِ سرِ بچههای نافرمان و تنبل است. تا کلاهت را بچرخانی، دست پشمالویش از ته همان تاریکیِ بیانتها بیرون میآید، مچ دستت را میگیرد و مثل بزغاله میکشدت توی تاریکی.