یک پلنگ بود،نصفه. دنبال نصف دیگرش میگشت. پلنگه از صبح تا شب همهجا را گشت. روی درختها، لای علفها، توی بوتهها...
شب، خسته و کوفته گرفت خوابید. دید نصفهاش تو خوابش قایم شده.
گفت: تو اینجا چیکار میکنی؟ میدونی چقدر دنبالت گشتم؟
نصفهاش گفت: از ترس شکارچی اومدم اینجا قایم شدم.
...