شوهر من یک تمساح است. الآن مدتهاست از او برای تزیین خانه استفاده میکنم. یعنی از وقتی چند میهمانی رفتهام و دیدهام آدمها اتوهای زغالی را توی بوفه ظرفهایشان میگذارند، یا چراغنفتیهای پنجاه سال پیش را توی اتاق پذیرایی کنار تلویزیونهای چهل اینچ آویزان میکنند یا صندوقچههای مادربزرگشان را آوردهاند وسط اتاق، رویش پوست پلنگ انداختهاند و یک دیزی سنگی هم رویش گذاشتهاند، فکر کردهام یک تمساح هم میتواند تزیین قشنگی باشد برای خانه.
تمساحم را گذاشتهام کنار چراغ پایهبلند بلژیکی، روی کاناپهای سبز و دراز که مخصوص خودش دادهام درست کنند. گاهی هم میگذارمش روی میز ناهارخوری.
اینکه چطور شد من زن یک تمساح شدم، قصهای خیلی طولانی و پیچیده ندارد. همینجوری شد دیگر. خودبخود پیش آمد. به قول خاله خانباجیها: پیشونی، کجا منو میشونی!
انگار جنگ بود بمب روی سرمان میریختند. عقلمان درست کار نمیکرد...