درست دوازده روز پیش بود که مدیر داخلی شرکت، آن نامه را دستم داد. حالا دوازده روز گذشته است.
یادم نمیرود. هیچ وقت. جملهای را که وقتی نامه را باز کردم، توی ذهنم پیچید: «حالا به پری چه میگویی؟»
به پری چه بگویم؟ پری سال پیش، هشت ماه تمام توی یک کارگاه تولیدی کار میکرد. ماهی هشتاد و پنج هزار تومان میگرفت. از صبح ساعت شش و نیم تا عصر ساعت شش. آنقدر خسته برمیگشت که همیشه وسط صحبت خوابش میبرد. با این حال همیشه قبل از خواب، تندتند شروع میکرد به آماده کردن شام. قسمم داده بود غذا درست نکنم. آخر یک بار یکی از دوستانم مرا موقع درست کردن غذا دیده بود و گفته بود: «به چه فلاکتی افتادهای مرد!»
یادم نمیرود. دوازده روز پیش وقتی مدیر داخلی شرکت نامه را دستم داد، تنها یک چیز به ذهنم رسید: «به پری چه بگویم؟»
حالا دوازده روز گذشته است و من دوازده روز است هر روز ساعت شش و نیم صبح بیدار میشوم، کیفم را برمیدارم و میآیم اینجا، توی این پارک، کنار این درختها. بعد ساعت دو و نیم برمیگردم خانه، منتظر پری. آخر هنوز نمیدانم به او چه بگویم.