دقیقا خودم هم نمیدانم. صبح که از خواب بیدار شدم احساس کردم دستش هنوز روی گردنم است، مثل همیشه... اما نبود، گرمای دستش بود انگار همین چند لحظه پیش اما خودش!
بلند شدم. درب شیشهای را کشیدم و پابرهنه رفتم روی بالکن، برف نشسته بود روی لبههای نرده، خودم را رساندم به نرده و زل زدم توی خیابان.
هنوز توی کوچه بود. قدمهایش سنگینتر از قبل بود، صورتش را کشیده بود زیر شالگردنش و انگار دستهایش توی جیبها مشت بود. دستهایم را روی برفهای نرده فشار دادم و نرده را محکم گرفتم. کف دستهایم از سرمای برف پر شد. دانههای برف میخورد توی صورت قرمز شدهام. میتوانستم بدوم دنبالش و قبل از اینکه از پیچ کوچه بگذرد جلویش را بگیرم. میتوانستم برش گردانم و برایش سوپ شلغم درست کنم. میتوانستم از او بخواهم قبل از رفتن یک بار دیگر برفبازی کنیم...
اما همانطور ایستادم آنجا و زل زدم به رد پاهایش که کمکم توی پیچ کوچه گم میشد. فکر میکنم چشمهایم سرخ شده بود. یعنی باید گریه میکردم مثل هر زن دیگری که شوهرش ترکش میکند!