در یک روز گرم تابستانی در حالی که کمی هم احساس نگرانی میکردم و قلبم تاپ تاپ میزد سوار ماشینم شدم و به طرف روزنامه رفتم. در همین موقع یکی از دوستانم روی موبایل زنگ زد و به من اطلاع داد که شمسالواعظین، جلاییپور و جوادی حصار را بازداشت کردهاند و من هم باید بروم زندان.
سه روز بعد در حالی که دو بسته سیگار و یک دفتر دستم بود به دادستانی مراجعه کردم و با یک پژوی ۴۰۵ سفید رفتم به زندان اوین. یک ماه در آنجا فکر کردم و به سؤالاتی که چند نفر از من میپرسیدند جواب دادم. مقادیر معتنابهی چیز نوشتم و دهکیلو وزن کمکردم. با شکلی دیگر از زندگی آشنا شدم و به شناخت خوبی از حافظ، ملانصرالدین، خودم و سیاست رسیدم. بعد از ۳۱ روز با یک پاترول از زندان بیرون آمدم و ساعت ۵ بعداز ظهر راهی خانه شدم.