میروم کنار پنجره، کتابی که یک هفته پیش نصفهخوانده رهایش کردهام هنوز همان جا لب پنجره است. هر هفت روز این یک هفته آفتاب صاف میافتاد روی اسمش. کتاب را برمیدارم. حسابی خاک رویش نشسته. گوشه دامنم را بالا میگیرم و پاکش میکنم. نسیم خنکی میوزد و و پرده را میرقصاند. کتاب را از همان جا که ایستادهام پرت میکنم روی میز و سعی میکنم به لیوان چای نخورد و نمیخورد. از روی اُپن پاکت سیگار و فندک را برمیدارم. پاکت را تکان میدهم. همانی که بیرون میزند برمیدارم و روشنش میکنم. یک پک عمیق. دل و فکرم رفته پیش مهران. پک دوم عمیقتر... نگرانش شدهام یا چیز دیگر، خودم هم نمیدانم. نکند دلم برایش تنگ شده باشد. پک سومم سیگار را تا کمر سرخ میکند. پر میشوم از دود غلیظ و خیال بیرون دادنش را هم ندارم...
آخ خ خ خ، چرا همهاش در فکر مهرانم؟