ساعت سه بعدازظهر بود. من روی یکی از نیمکتهای چوبی راهِ کاجی نشسته بودم و دلم میخواست یکی از آن چراغهای نارنجی روشن باشد، ولی هوا هنوز روشن بود و انتظار بیجایی داشتم. شاید ساعت پنج روشنشان میکردند اما الآن نه. هنوز زود بود.
اصلاً نگران نبودم. کار خاصی نبود و از طرفی هم به نظر من خیلی احمقانه میرسید. خیلی احمقانه. بیشتر کارهای دنیا همینجور احمقانه است. کارهای ما هم احمقانه است، مثل خود دنیا.
حواسم رفت به سمت قرهغازهایی که از بالای سرم میگذشتند. برایم عجیب بود که قرهغازها از آسمان این شهر بگذرند. حتماً راهشان را گم کرده بودند. به نظر میآمد قیافههای کج و معوجی دارند اما خیلی زیبا پرواز میکردند. خیلی زیبا. خیلی زود از بالای سرم گذشتند و بعد دیگر تنها خطِ پروازشان در ذهنم باقی ماند. دفترچه سبزه را از جیبم درآوردم تا یکی از یادداشتهایش را بخوانم:
امروز هوا ابری است اما گاهی یکی دو کبوتر از بالای سرم میگذرد. گاهی یکی دو کبوتر.
به گذشتهها فکر میکنم، اما آیندهها... آیندهها را نمیدانم.