زن پوست گونههایش را با کف دست کشید و چروکهای ریز صورتش را محو کرد. چهرهاش تازه شد و لبخند زد. با دستمالکاغذی غبار آینه را پاک کرد. این بار پوست شقیقههایش را هم کشید. صورتش جوانتر از دفعه قبل شد. حالا راضیتر تبسم کرد. گُلسری را از میان وسایل آرایش برداشت و موهایش را مثل یک توده بالای سرش تاب داد. دوباره پوستش را کشید، برگشت و ساعت را نگاه کرد: چهار و ده دقیقه. ناگهان به طرف آینه برگشت. انگار بخواهد خودش را غافلگیر کند، با رضایت به خودش خندید. تلفن بیسیم زنگ زد. به آن نگاه کرد و دکمه آیفونش را زد. دوباره چروککشیاش را از سر گرفت. صدای زنی گفت: «اَلو، اَلو! هستی، هستی؟»