بقچه به وضوح خطرناک و تهدیدآمیز به نظر میرسید. به تخم سیاهرنگِ یک پرنده درنده و غولآسا میمانست که نسلش هزاران سال پیش منقرض شده است. به لوله سرخ رنگ دست مالید و متوجه شد که لوله به پارچههای عمق بقچه دوخته یا به طریق دیگری چسبانده شده است. بقچه را در جعبه ــ که آستری از روزنامههای مچاله شده داشت ــ انداخت و دستش را پاک کرد. بوی گندی از بقچه برمیخاست و راندال اصلاً مایل نبود لایههای پارچهای آن را که به وسیله قیر یا سریشم به هم چسبانده شده بود، باز کند. یکی از روزنامههای مچاله شده را باز و صاف کرد و متوجه شد که مربوط به روزنامه سیرالئون سنتینل در فریتاون است.
میخواست جعبه و محتویاتش را به خوردِ خرس کاغذخوار بدهد، ولی بعد منصرف شد، جعبه را در کشوی میز کارش گذاشت و تصمیم گرفت در اولین فرصت به همسرش زنگ بزند و بپرسد آیا مایکل به او گفته که قرار است یک شیء هنری آفریقایی به خانه بفرستد یا نه. شاید این بقچه هم یک طبل یا جغجغه یا آت آشغالِ دیگری بود که مایکل میخواست آن را به کلکسیون آثار آفریقاییاش اضافه کند. ولی یک جای کار لنگ بود: آغای روندول؟ اگر فرستنده جعبه مایکل بود، این آدرس مسخره چه معنایی داشت؟
من بیشتر به خاطرترجمه زیبا و خوش خوان جواد اشرف این کتاب را خریداری کردم.ترجمه ایی که خواه ناخواه خواننده را جذب متن می کند. با اینکه نویسنده، در برخی موقعیت های دچار رکود و افت می شود که باعث می شود خواننده دچار خستگی شود ولی آقای جواد اشرف با ترجمه عالیاش باعث رفع این نقیصه می شود.