گاز را تخته کردم تا مقر فرماندهی. فرماندهی ما کلاسششمی بود. با صدای تودماغی در انیفورمی آبی گفت: «دیر کردی کلاسچهارمی! مواضع استراتژیک را از دست دادیم.»
گفتم: «داشتم صبحانه میخوردم قربان. به محض رسیدن پیغام، خودم را رساندم. اگر تلفن میزدید زودتر میآمدم.»
با بداخلاقی گفت: «از اینهمه صدای تیر و تفنگ جا نخوردی؟ فکر نکردی خبری شده که اینهمه ترقه در میکنند؟»
«خیر قربان، فکر کردم برای آماده کردن کلاساولیها و دومیها دارید مانور میدهید.»
فرمانده با تشر به معاونش گفت: «مگر نگفتم پیامها باید مثل باد رسانده شوند؟ باز از کلاساولیها استفاده کردی! آنها تا شلوارشان را بالا بکشند جنگ را باختهایم.»
معاون سرش را انداخت پایین و گفت: «قربان، توی ستاد هیچ کلاسسومی یا چهارمیای وجود نداشت. همه مرخصی گرفته بودند. امروز روز ولنتاین است. چارهای نداشتم.»
فرمانده دماغش را خاراند و خندید: «بله! بله! یادت باشد آن جعبه را بفرستی. میخواهم بعد از جنگ با آغوش باز به استقبالم بیاید.»
و از من پرسید: «چی شده؟ توهم داری؟»