ترسیده بود، یعنی فکر میکرد دیگر باید بترسد. تمام نشانههایش را گم کرده بود. هم مسجدی که آن ور خیابان و انگار مال آفریقاییها بود هم تنها تابلویی که رویش فارسی نوشته شده بود، حتی آن فروشگاه کوچکی را که از همه چیز کوچکش را داشت، مغازهای که روزهای اول فکر کرده بود اسباببازیفروشی است اما بعد فهمیده بود این هم یک نوعش است! از پمپبنزین کوچولو داشت تا آسمانخراش بند انگشتی و کوکاکولای قد یک آمپول. وقتی همه نوع خریدار را دیده بود و خودش هم دو سه پاکت سیگار کوچولو با سیگارهایی واقعی اما به اندازه یک کبریت خریده بود از عقیدهاش دست برداشته بود. فروشگاه چسبیده بود به پلاک ۳۸۶ یعنی خانه میزبانش.
«چقدر سیاه! چقدر گنده؟!»
همین فروشنده از بار اول هم ترسانده و هم گرفته بودش، یاد فیلم مسافت سبز افتاده بود. در عمرش پوستی به آن سیاهی و حجم ندیده بود و حالا آرزو داشت مثل یک فرشته نجات یکهو او را ببیند. همه چیز از تکرار شروع شده بود، بهترین تکرارها هم آدم را خسته میکند. «میشود خودم بروم این اطراف گشتی بزنم، تنها؟»
خیلی یکنواخت و کسل کننده بود. به زور تا آخرش خواندم. ولی قلم نویسنده بسیار روان بود و کارهای عادی و روزمره و خاطرات معمولی یه نفر را خیلی قشنگ و منسجم به رشته ی تحریر در آورده بود.