آبتین وارد اتاق شده بود و توی کشوی کنار تخت دنبال چیزی میگشت. وقتی متوجه شد بیدار شده است، لبخند زد و گفت: «امروز بهتری؟» کمی جابجا شد و گفت: «آره.» و برق چشمان آبتین را دید. «از هفته آینده تا حالا انگار هر روز دارم بهتر میشوم.» و به یاد آورد که هفته آینده انگار «مرده بود»، اما ناگهان همه چیز تغییر کرد و خود را خوابیده بر تخت یافت سخت نفس میکشید. خسخس نفسش فضای اتاق را پر کرده بود و پیرمردی با چشمانی نگران بالای سرش نشسته بود. اولین بار بود پیرمرد را میدید، ولی نگاهش چقدر آشنا بود. چشمانش برق میزد. به شدت مضطرب بود. موهای سپید و پرپشتش تا روی گوشها میرسید و وقتی بلند شد متوجه بلندی قدش شد.
پرسید: «اینجا کجاست؟ تو کی هستی؟»