میگویی درِ چوبی را بگذارند ته اتاق، روبروی پنجره قدی، توی سه کنج. مزدشان را میدهی و درِ خانه را میبندند و میروند. روی دورترین مبلِ اتاق نزدیک کتابخانهات مینشینی و از دور نگاهش میکنی. نگاهت توی ترکهای چوب فرو میرود و زیر سنگینی در سیاهی میرود. تن کوفتهات را از مبل جدا میکنی، میروی آشپزخانه کتری را پر میکنی و میگذاری سرِ گاز. زنگ تلفن دو بار که صدا میکند گوشی را برمیداری.
«الو...»
«چه طوری؟»
«بد نیستم.»
جوشِ روی بازوی چپت را با فشار دو ناخن میترکانی و میگویی: «رضا چهطوره؟»
«خوبه. واسهاش کامپیوتر خریدم. سرش گرمه. سراغتو دیگه نمیگیره. صبحها میره مدرسه، عصرها هم جلوی کامپیوتر.»
«خوشین دیگه.»
«خواستم بیام ببینمت.»
«که چی؟»
«همین جوری.»
«باشه یه وقتِ دیگه. کاری نداری؟»
«نه... خب... خداحافظ.»
گوشی را آرام روی دستگاه میگذاری. چای دم میکنی و میآیی چهارزانو مینشینی وسط اتاق پذیرایی، درست روبروی در چوبی. به قفل زنگزدهای که با حلقهای روی در زده شده نگاه میکنی و بعد بلند میشوی، دستی روی قفل میکشی و امتحانش میکنی، شاید باز شود. دستت از روی قفل سر میخورد روی تنه در و تریشههای چوب پوستت را میگزد.